... شب عاشورا بود. شهر يکپارچه روضه بود وخانه يکپارچه سکوت و درد...
گفتم در اين تنهايي درد و اين شب سوگ، بنشينم و با خود سوگواري کنم. مگر نمي شود تنها عزاداري کرد؟ نشستم و روضه اي براي دل خويش نوشتم:
... پيش چشمم را پرده اي از اشک پوشيده است. در ميان هياهوي مکرر و خاطره انگيز دجله و فرات، اين دو خصم خويشاوندي که هفت هزار سال، گام به گام با تاريخ همسفرند، غريو و غوغاي تازه اي برپا است:
صحراي سوزاني را مي نگرم، با آسماني به رنگ شرم، و خورشيدي کبود و گدازان، و هوايي آتش ريز، و درياي رملي که افق در افق گسترده است، و جويباري کف آلود از خون تازه اي که مي جوشد و گام به گام، همسفر فرات زلال است.
و شمشيرها از همه سو برکشيده، و تيرها از همه جا رها، و خيمه ها آتش زده و رجاله در انديشه غارت، و کينه ها زبانه کشيده و دشمن همه جا در کمين، و دوست بازيچه دشمن و هوا تفتيده و غربت سنگين و دشمن شوره زاري بي حاصل و شن ها داغ و تشنگي جانگزا و دجله سياه، هار و حمله ور و فرات سرخ، مرز کين و مرگ در اشغال «خصومت جاري» و ...
مي ترسم در سيماي بزرگ و نيرومند او بنگرم. او که قرباني اين همه زشتي و جهل است. به پاهايش مي نگرم که همچنان استوار و صبور ايستاده و اين تن صدها ضربه را به پاداشته است. ترسان و مرتعش از هيجان، نگاهم را بر روي چکمه ها و دامن ردايش بالا مي برم:
اينک دو دست فرو افتاده اش؛ دستي بر شمشيري که به نشانه شکست انسان، فرو مي افتد، اما پنجه هاي خشمگينش با تعصبي بي حاصل مي کوشد تا هنوز هم نگاهش دارد. جاي انگشتان خونين بر قبضه شمشيري که ديگر ...
... افتاد!
و دست ديگرش، همچنان بلاتکليف.
نگاهم را بالاتر مي کشانم:
از روزنه هاي زره خون بيرون مي زند و بخار غليظي که خورشيد صحرا مي مکد تا هر روز، صبح و شام، به انسان نشان دهد و جهان را خبر کند.
نگاهم را بالاتر مي کشانم:
گردني که همچون قله حرا، از کوهي روييده و ضربات بي امان همه تاريخ بر آن فرود آمده است. به سختي هولناکي کوفته و مجروح است، اما خم نشده است.
نگاهم را از رشته هاي خوني که بر آن جاري است باز هم بالاتر مي کشانم:
ناگهان چتري از دود و بخار! همچون توده انبوه خاکستري که از يک انفجار در فضا مي ماند و ...
ديگر هيچ !
پنجه اي قلبم را وحشيانه در مشت مي فشرد. دندان هايي به غيظ در جگرم فرو مي رود. دود داغ و سوزنده اي از اعماق درونم بر سرم بالا مي آيد و چشمانم را مي سوزاند. شرم و شکنجه سخت آزارم مي دهد، که:
«هستم»، که «زندگي مي کنم».
اين همه «بيچاره بودن» و بار «بودن» اين همه سنگين!
اشک امانم نمي دهد؛ نمي توانم ببينم.
پيش چشمم را پرده اي از اشک پوشيده است.
در برابرم، همه چيز در ابهامي از خون و خاکستر مي لرزد، اما همچنان با انتظاري از عشق و شرم، خيره مي نگرم.
شبحي را در قلب اين ابر و دود باز مي يابم. طرح گنگ و نامشخص يک چهره خاموش. چهره پرومته، ربّ النوعي اساطيري که اکنون حقيقت يافته است.
هيجان و اشتياق، چشمانم را خشک مي کند. غبار ابهام تيره اي که در موج اشک من مي لرزد، کنارتر مي رود . روشن تر مي شود و خطوط چهره خواناتر.
هم اکنون سيماي خدايي او را خواهم ديد؟
چقدر تحمل ناپذيز است ديدن اين همه درد، اين همه فاجعه، در يک سيما. سيمايي که تمامي رنج انسان را در سرگذشت زندگي مظلومش حکايت مي کند. سيمايي که ...
چه بگويم؟
مفتي اعظم اسلام، او را به نام يک «خارجي عاصي بر دين الله و رافض سنت محمد» محکوم کرده و به مرگش فتوي داده است.در پيرامونش، جز اجساد گرمي که در خون خويش خفته اند، کسي از او دفاع نمي کند.
همچون تنديس غربت و تنهايي و رنج، از موج خون، در صحرا، قامت کشيده و همچنان، بر رهگذر تاريخ ايستاده است.
نه باز مي گردد،
که : به کجا؟
نه پيش مي رود،
که : چگونه؟
نه مي جنگد،
که : با چه؟
نه سخن مي گويد،
که : با که؟
و نه مي نشيند، که :
هرگز !
ايستاده است و تمامي جهادش اين که ... نيفتد.
همچون سنداني در زير ضربه هاي دشمن و دوست، در زير چکش تمامي خداوندان سه گانه زمين(خسرو و دهگان و موبد – زور و زر و تزوير – سياست و اقتصاد و مذهب)، در طول تاريخ، از آدم تا ... خودش!
به سيماي شگفتش دوباره چشم مي دوزم. در نگاه اين بنده خويش مي نگرد. خاموش و آشنا؛ با نگاهي که جز غم نيست. همچنان ساکت مي ماند.
نمي توانم تحمل کنم؛سنگين است.
تمامي «بودن»م را در خود مي شکند و خرد مي کند.
مي گريزم.
اما مي ترسم تنها بمانم. تنها با خودم. تحمل خويش نيز سخت شرم آور و شکنجه آميز است.
به کوچه مي گريزم، تا در سياهي جمعيت گم شوم. در هياهوي شهر، صداي سرزنش خويش را نشنوم.
خلق بسياري انبوه شده اند و شهر، آشفته و پرخروش مي گريد.
عربده ها و ضجه ها و عَلم و عَماري و تيغ و زنجيري که بر سر و روي و پشت و پهلوي خود مي زنند، و مرداني با رداهاي بلند و....
...تنها و آواره به هر سو مي دوم، گوشه آستين اين را ميگيرم، دامن رداي او را مي چسبم، مي پرسم، با تمام نياز مي پرسم؛ غرقه در اشک و درد:
ــ اين مرد کيست؟
ــ دردش چيست؟
اين تنها وارث تاريخ انسان، وارث پرچم سرخ زمان، تنها چرا؟
چه کرده است؟
چه کشيده است؟
به من بگوييد:
نامش چيست؟
هيچ کس پاسخم را نمي گويد!
پيش چشمم را پرده اي از اشک پوشيده است....